قبلتر ها، از گذار روزها قدری هراسان بودم. خیال میکردم در هر روز باید دستاورد غریبی داشته باشم. دستاوردی که حتی نمیدانستم چیست. این روزها اما، نشسته ام به تماشای گذار روزها. به تماشای روزمرگی و بیرون کشیدن زیبایی و معنا از دل آن. عجیب آنکه از قبلترها شادمانترم. شادمانی نه به معنای عدم غم. که به معنای رضایتخاطر از آنچه هست و نیست، پذیرفتن آنچه دارم و ندارم. شاید روزی دوباره مثل قبلترها شوم. مدام در حال دویدن و بیقراری. فعلا اما غرق رقص آفتاب روی نقش فرش میشوم. غرق بازی نور با شیشه سبز گلدان.
