گاهی اوقات، پیشفرضهایی که در مورد خودمان داریم، دست و پایمان را میبندند و فرصت رشد و تجربههای جدید را از ما میگیرند.
مثلا اگر تا بهحال، به هر دلیلی خیلی ورزش نکردهایم و با خود فکر کنیم من که اهل ورزش نیستم، ورزش برای آدمهای خاصی است که با علاقه و استعداد آن به دنیا آمدهاند و این پیش فرض را باور کنیم، هیچوقت فرصت این را به خود نمیدهیم که لذت ورزش را بچشیم.
خودشناسی خوب است. اما اگر بچسبیم به هویتی که برای خودمان تصور کردهایم، هیچوقت از مرزهای آن بیرون نمیزنیم. اگر باور کنیم که من چنین و چنانم، من درونگراام، من استعداد هنری ندارم، من فلان تیپ MBTI را دارم، تا ابد همانی میمانیم که بودهایم.
گاهی باید هویتی که برای خودمان قائل شدهایم را فراموش کنیم و مثل کودکی که تازه پا در این دنیا گذاشتهاست، همهچیز را دوباره تجربه کنیم. با دید نو، خود جدیدی بسازیم. هویت جدیدی که هر روز و هر لحظه هم متحول میشود.
در بخشی از کتاب ماندن در وضعیت آخر خواندم که گوته گفته است:
” وقتی با انسانی همانگونه که هست رفتار میکنیم، او را به کمتر از آنچه هست تنزل دادهایم. وقتی با او طوری رفتار می کنیم که گویی هماکنون به آنچه بالقوه میتوانست باشد رسیدهاست، او را آنگونه که باید باشد اعتلا بخشیدهایم.”
با خودم فکر کردم چقدر خوب است که با خودمان هم همینطور رفتار کنیم، بدون درنظر گرفتن پیشفرضهای برگرفته از باورِ ناتوانی و بادرنظر گرفتن تواناییهای بالقوه. همین طرز برخورد است که احتمالا بالقوها را به بالفعل تبدیل میکند.